اصلاً چرا زندگی اینقدر با شتاب در حرکت است. چرا قدیمترها که دوست داشتیم بزرگ بشویم، نمیشدیم. انگار در یک فضای خلأ همه چیز ثابت مانده بود. زمان زورش میآمد دو قدم به جلوتر برود. همه چیز و همه کس هم بدون اینکه عوض شود به جریان خود ادامه میداد.
فقط این زمان بود که نمیرفت.
مثلاً وقتی سر کلاس بودی و از قضا درس هم نخوانده بودی، آن کلاس تا قیامت ادامه داشت، آنقدر که نوبت به تو هم برسد و از تو هم سوال شود و بعد هم …
اما کمی بعد، و نمیدانم چقدر بعد، به خود که آمدیم دیگر زمان مثل قدیم نبود. مثل زمان بچهگیهایمان نبود.
صبح که از خواب بیدار میشوی، لحظهای بعد شب است. حقوق میگیری و حسابهایت را صاف میکنی و باز سر ماه میشود و سال را که تحویل میکنی، میبینی داری برای سفرهی هفت سین ماهی قرمز میخری و گاهی با خودت لیچارْ بارِ زمان میکنی که چرا آنقدر تخت گاز میرود.
میان همهی این تند رفتنها و کند رفتنها، میان همهی این زندگی پرشتاب، یک نگاه، یک کلام، یک بغض یا یک لبخند، به اندازه تمام طول و عرض زندگیات میارزد.
کاش کمی تأمل کنیم و این لحظات کوچک را اندکی بیشتر قدر بدانیم و نگوییم چه زود دیر میشود.